دختر نوجوان شهرستانی امشب را در خیابانها به صبح میرساند. از دنیای او گذر کردن هم سخت و دردناک است؛ " زمین می لرزه...جیغ میکشیم...جمع می شیم توی حیاط.... زیر تاکهای انگور...صدای آمبولانسها قطع نمیشود...حرف میزنیم و میخندیم ولی ته دلهای هممون می لرزه...سحریها رو میخورن... و بعد صدای اذان...سر روی بالش میزارم زیر سقف آسمون... به ستارهها نگاه میکنم و ایماندارم طلوع صبح فردا رو میبینم... چقدر سنگین همهچیز" دیگر آرام و قرار ندارم، خدایا چه شب دردناکی بر مردمانم میگذرد...
سحر نزدیک است. از مناطق زلزلهزده که خبر میگیریم میگویند تعداد کشتهشدگان در حال افزایش است؛ عملیات نجات به دلیل تاریکی هوا با مشکل مواجه شده است؛ مردم با کمبود آب و مواد غذایی روبهرو هستند.
چه میشود کرد، ما اینجا و تو کمی آن طرفتر. به یاد میآورم که شنبه بود، آغاز هفته ای برای ما و پایانی برای همه هفتههای عمر تو؛ غمت آوار میشود بر سرم، و آرزوهایی که اینک زیر تلی از خاک مدفوناند و روزه ای که هرگز افطار نشد...
هموطن روستاییام ساعت 5 صبح است، به چه میاندیشیدی؟ به مزارع نخود، به شیر گاوها، به سیب باغها، به نتایج کنکور، به عروسی دخترت، پایان خدمت پسرت یا به بیست و چندمین قسمت سریال " خداحافظ بچه"... آسوده بخواب که آبادیات ویران شد؛ دیگر دستهای پینهبستهات به چهکار میآید؟ یک عمر هم که بیل بزنی نه سقف کاهگلی خانهات تعمیر میشود و نه کمر شکستهات راست...
بغض عجیبی راه گلو را بسته است؛ کلمات در گلویم حبس شدهاند؛ اینجا آذربایجان است که اکنون در خون تپیده و شب را در تنهایی خود صبح میکند تا شاید سپیدهدم روزنههای امید به چشمانش برسد.
هیچکس هنوز نمیداند در قلب آذربایجان چه میگذرد؟ یکی مدالهای المپیکش را میشمرد؛ دیگری گناهانش را میشمرد و قرآن بر سر میگذارد که خدایا العفو و در همین نزدیکی کودکی میشمرد که از خانوادهاش چند نفر باقیماندهاند....
دیگر صبح شده است و خورشید فروزان در آسمان طنینانداز شده است. بازهم به سراغ دوستانم میروم تا شاید خبرهای خوشی برایم داشته باشند. صحبتهایشان غم نشسته بر قلبم را سنگینتر میکند: اینـا صبح همه کنار هم بودن و دم ظهر سر یه سفره بودن ولی حالا...
با دوستانم که ساکن اهر هستند تماس میگیرم. میگویند "زلزله آمون نمیده، 5 دقیقه یه بار زیر پامون داره میلرزه" زلزله تن مردم آذربایجان رو به لرزه درآورده؛ به یاد حرفهای دوستم که می افتم لحظه ای به فکر فرو میروم چه حالی داره وقتیکه عزیزتو از زیرخاک درمیاری...
اشک در چشمانم جمع میشود خیلی سخت است تحمل چنین غمی سوزناک؛ مردم آذربایجان برای فرار از زلزله به آغوش هم پناه بردند ولی ضربات زلزله سپر آنها را درهم شکست.
ای دوست من که اکنون در دل خاکها خوابیده ای؛ شاید مادر و پسری هستید، شاید نوعروس و دامادی، شاید خواهربرادری که مرهم درد هم بودید نمیدانم... همدیگر را سخت در آغوش کشیدهاید، چنانکه دو مرد نمیتواند شما را از هم برهاند، حتی پس از مرگی سرد... شما چنان همآغوش شدهاید که با مرگتان برای ما بفهمانید که پناهی جز آغوش هم نداریم، کسی جز هم نداریم...اندکی دورتر ....
مادر کـودک را روی پایـش گذاشـت آرام تکانش میداد تا آسـوده بخوابـد، کــودک پلکهایش سنگیــن شــد، پلکهای مــادر نــیز سنگـــین شـــــد، گـویــی کسی مـادر را هــم تکـــان میداد چنــد لحـظه گذشت. مــادر و کــودک هــردو به خواب رفتند کــودک روی پــای مــــادر و مـــادر زیر آواری از خـــــاک
...
2 سال گذشت و در شبی که حسن و حسین در غم پدر اشک میریزند، پسرک ورزقانی بدون پدر "بِکَ یَا اللَّهُ" میگوید و مادر نیست تا کنار دخترش "جوشن کبیر" بخواند و اشکهای دخترش را پاک کند. پدربزرگ بدون نوه 6 سالهاش راهی مسجد میشود و مادری جای خالی دخترش را در آغوش احساس میکند.
هاله ای از غم شهر را به خود پیچیده است. همهچیز در غمی دنبالهدار فرورفته است. تمام کودکان شهر مثل یتیمان کوفه سیاه پوشیدهاند و تمام مردان این دیار در فراق علی حیران و سرگردان اشک را تنها زبان گفتگویشان قرار داده اند.
شهر است و چادرهای سیاه بانوانی که زینب گونه، گونههایشان را به شبنم حضور شستشو میدهند و من سنگینتر از همیشه به دنبال قلمی و کاغذی که این لحظات ناب را ماندگار کنم بهراستی جای خالی فرزندانشان احساس میشود.

اما بهراستی غم سینهسوز آذربایجان یادمان است یا گذر روزها اهر، هریس و ورزقان را از یادها برده است؟
نظرات شما عزیزان: